آیدا آیدا ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

آیدا جون ما

قمصر

چند روزی هست که سرما خوردم و همراهش تب بالا حدود چهل درجه مامان هم مشغول مریض داری برای همین این پست عقب افتاد ولی الان خدا رو شکر بهتر شدم و مامان تونست این پست رو برام بنویسه خلاصه در ماه رمضان چند بار برای افطار باتفاق خانواده رفتیم قمصر. خیلی خوش میگذشت ولی من یک لحظه هم نمینشستم و مدام در حال راه رفتن و بدو بدو بودم اینقدر که از چشم مامان و بابا دور میشدم و اونها باید بدو میومدن منو میگرفتن چون هم مسیرها پله داشت و میترسیدن بخورم زمین  هم خیلی شلوغ بود و امکان گم شدنم بود  یه سری مامان برام اسباب بازی هم اورد تا شاید با اونا سرگرم بشم و بشینم به بازی که این هم جواب نداد بخاطر همین مامان وبابا همیشه باید هوای خوب قمصر رو بیخیال میشدن و زو...
22 شهريور 1392

وقایع الاتفاقیه

اتفاقات اخیر و کارهای جدیدی که از ترس فراموش شدن تصمیم گرفتیم بیایم بنویسیم تا ثبت بشه .اولیش استفاده از کلمه باباست چطوری مثلا مامان صدام میزنه میگه آیدا گشنته نهار میخوای میگم نه بابا . میگه اینهارو شما  ریختی میگم نه بابا . مامان میگه فلان کارو دوست داری انجام بدیم میگم نه بابا . البته این دیگه یه کم قدیمی شده و جدید ترش استفاده از ای باباست . مثلا دارم بازی میکنم یه دفعه یه چیزی از دستم میافته میگم ای بابا . یا هر کار دیگه که اون جور که باید انجام نمیشه میگم ای بابا .البته قبلا میگفتم با بابا ولی الان قشنگ میگم ای بابا.یکی چیز دیگه که جدیدا یاد گرفتم خوامه. وقتی چیزی رو میخوام میگم خوام هرچی هم بهم میگن آیدا بگو میخوام بازم میگم آب خوام ....
22 شهريور 1392

آیدا در هفته ای که گذشت

خیلی وقته مامان میخواهد خاطرات منو به روزتر برام بنویسه و فرصت نمیشه اما امروز قرار شده چند تا شو برام یاداشت کنه.چهارشنبه با مامان ودوستش با پسرشون با هم رفتیم خانه کودک مثلا باهم بازی کنیم اما هرکدوممون تک تک بازی میکردیم و کاری با هم نداشتیم البته باید به ما هم حق داد چون از آخرین دیدارمون دو سه ماهی میگذره و ما یه کم با هم غریبی میکردیم بعد از خانه کودک هم رفتیم پارک و همشو راه رفتیم و مامانامون هم به دنبالمون ولی با این حال روز خوبی بود و خوش گذشت . پنجشنبه هم خبر خاصی نبود یا مامان یادش نمیاد تا صبح جمعه اینو بگم که عاشق تولدم تا کبریت یا فندک میبینم مدام میگم تتلد (تولد) وباید برام روشن کنن و من فوت کنم صبح جمعه مامان وبابا ...
22 شهريور 1392

22 ماهگی

امروز من بیست و دو ماهه شدم و مامان که میدونه چقدر تولد رو دوست دارم برام کیک پخت و یه تولد کوچولو برام گرفت . تازگی ها یاد گرفتم غیر از چیچ و تتلد میگم شمع البته تعداد کلماتی که میگم خیلی زیاد شده تقریبا هر چیزی رو که بهم میگن میتونم تکرار کنم . این آخرین ماهگرد من قبل از تولدم بود و دیگه میخواهیم خودمونو آماده کنیم برای تولد دو سالگی که مامان از همین الان شروع کرده به تدارک اون . ...
22 شهريور 1392

روز دختر

دخترم ای زیباترین و بهترین بهانه ی زندگیم هر چه دنبال واژه گشتم تا تمام عشق و محبتم را با آن نثارت کنم چیزی نیافتم پس به همین جمله ی مختصر بسنده میکنم و با تمام وجودم به تو میگویم                                                                                           دوستت دارم    ...
22 شهريور 1392

پستونک

چند وقتی بود مامان تصمیم گرفته بود منو از پستونک بگیره یا بهتر بگم پستونکو از من بگیره ولی جور نمیشد تا اینکه یه روز که خونه مادرجون بودیم زنداییم گفت دو روزی هست که پرهام پستونک نمیخوره اونجا بود که مامان تصمیمش قطعی شد مخصوصا که تو کتاب خونده بود حتما باید قبل از هجده ماهگی باشه تا هم عوارض فیزیکیش روی فک و لبها کمتر باشه  هم احساسیش وهم آسونتر بچه باهاش کنار بیاد البته من خیلی وقت بود که فقط موقع خواب پستونک میخوردم و وقتی خوابم میبرد مامان اونو از دهنم در میاورد ولی بازم نخوردنش بهتر بود خلاصه دوشنبه شب ۶ خرداد اولین شبی بود که من بدون پستونک خوابیدم و همینطور شبهای دیگه خدا رو شکر خیلی بهتر و راحت تر از اون بود که فکرشو میکردم الانم نزدی...
3 مرداد 1392

بیست ماهگی

دیروز یازدهم تیرماه مصادف بود با بیستمین ماهگرد من. مامان هم برام یه کیک خوشمزه و خوشگل پخت و منم شمعهای روش که مامان برام روشن کرده بود رو فوت کردم و تا خاموش میشد برای خودم دست میزدم و هورا میکشیدم و از مامان میخواستم تا دوباره روشن کنه و منم فوت کنم. گه گاه ناخنکی هم به توت فرنگیهای روی کیک میزدم وتا مامان حواسش نبود یه گاز ازش میخوردم لباسی هم که پوشیده بودم رفت برای شستن چون هم شکلاتی شده بود هم آب توت فرنگی روش ریخته بود.  همین جام بگم یکی دیگه از انواع توت هایی که خیلی دوست دارم توت فرنگیه. خلاصه مامان کلی ازم عکس گرفت البته نا گفته نماند که از این حدود بیست  سی عکس سه چهار تاش بیستر خوب نشده چون عکسها رو با موبایل میگرفت هم کیفتش خیلی...
3 مرداد 1392

افطاری

پنجشنبه نهم ماه مبارک رمضان افطار مهمان مادر جون بودیم باغ پرندگان قمصر. ساعت هفت بود که با مامان و بابا حاضر شدیم و رفتیم دنبال مادر جون و دایی جون تا باهم بریم توی مسیر هوا کمی گرم بود ولی اونجا هوا خوب بود و نسیم خنکی هم میوزید و ما ترجیح دادیم بیرون و در هوای باز بشینیم .فضای زیبایی بود همه جا سرسبز با آبنماهای خیلی قشنگ منم که عاشق آب و آب بازی اول شروع کردم به قدم زدن و کم کم دستم رو به آب میزدم و در کنار جویهای آب راه میرفتم چیزی نگذشت که با کفش وارد آب شدم وشروع کردم به بازی البته پرهامم منو همراهی میکرد وقتی  که عرشیا هم اومد جمعمان جمع شد یک دست لباس اولی که کاملا خیس شد و مامان که یه ساک پر لباس برام  آورده بود زحمت تعویض رو کشید ا...
3 مرداد 1392

واکسن هجده ماهگی

چهار شنبه یازدهم من هجده ماهه شدم و باید واکسن هجده ماهگی میزدم ولی درمانگاه ما یکشنبه ها واکسن میزنن پس منم یکشنبه پانزدهم اردیبهشت ساعت دوازدهم ونیم با مامان و بابا رفتیم درمانگاه یه کم موقع وزن وقد گریه کردم ولی گریه اصلی موقع زدن واکسن بود ولی بابا منو زود برد بیرون مامان هم برام شکلات چوبی همراش اورده بود که مشغول اون شدم و گریه یادم رفت قبل از زدن واکسن مامان خیلی از همه شنیده بود که این یکی خیلی سخت و دردناکه و همیشه نگران من بود که چجوری میشه ولی شکر خدا همهچیز خیلی بهتر از تصورمون شد وقتی هم اومدیم خونه قطره استامینوفنم رو خوردم و خوابیدم مامان هم جای واکسن رو برام خنک کرد تا دردش کمتر بشه فردا صبحش یه کم بهونه میگرفتم که با مامان رف...
3 مرداد 1392