آیدا آیدا ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

آیدا جون ما

آیدا در هفته ایی که گذشت

این هفته و هفته قبلش خیلی پر بار بود که میخوام چند تا از مهماشو بنویسم .خیلی وقت بود که میخواستم برم مدرسه یلدا  تا محیط مدرسه رو ببینم آخه از اول مهر که همش تلویزیون شعر مدرسه ها وا شده رو گذاشته همش از جلوی مدرسه ها که رد میشدیم میگفتم مدرسه ها وا شده آخرش دوشنبه هفته پیش که یلدا ساعت آخر ورزش داشت با مامان رفتیم مدرسه یلدا یه کم تو حیاط بازی کردم و بعد رفتیم تو کلاس و مشغول نقاشی با گج شدم و حسابی بهم خوش گذشت از اون روز به بعد میگم مدرسه برم نقاشی بکشم.  جمعه هم  عروسی پسر خاله ی مامان بود و از چند روز قبلش داشتیم آماده میشدیم و تدارک عروسی رو میدیدیم .مامان خیلی برای من دنبال لباس گشت اما اون چیزی که میخواست پیدا نکرد تا آخر تصمی...
19 آبان 1392

جشن تولد دو ساگی(1)

بلاخره سالروز تولد منم رسید .روزی که خیلی انتظارشو میکشیدم . در عوض مامان و بابا برام دو تا تولد گرفتن آخه من عاشق تولدم و اونا هم اینو خوب میدونن فکرشو بکنین دو روز تولد پشت سر هم . دو تا کیک خشگل خوشمزه .همونطور که گفتم امسال دو تا تولد داشتم یکی بااتفاق خانواه ی مادری یکی بااتفاق خانواده ی پدری .البته چون عکسها زیاد میشه اونها رو توی دو تا پست جدا مینویسم . جمعه دهم آبان روز تولد من با خانواده ی مادری بود مهمانها مادر جون خاله ها و داییها و خاله و دایی مامان و خانواده هاشون و پدر بزرگ مامان . تولد خیلی گرم و پر سر و صدایی بود . منم که طبق معمول مجلس گرم کن جمع بودم فقط با این تفاوت که بجای رقصیدن فقط دور خودم میچرخیدم و مدام بهم میگفتن آید...
19 آبان 1392

جشن تولد دو سالگی (2)

شنبه یازدهم آبان درست روز تولدم دومین جشن من بااتفاق خانواده پدری برگذار شد مامان همه تزئینات رو هم عوض کرده بود تا من کاملا احساس دو تا تولد متفاوت رو داشته باشم . مهمانها پدر بزرگ و مادر بزرگ عزیزم عمه و عمو ها همچنین عمه جون بابا و دختر عمه و پسر عمه ها و خانوادشون . مهمونی یه کم دیر شروع شد اما وقتی شروع شد خیلی پر شور شروع شد منم مثل دیشب مدام در حال رقصیدن و چرخیدن . تنها مشکلی که بود اینکه من اصلا حاضر نبودم بایستم تا ازم عکس بگیرن این چند تا دونه عکس رو هم  با مصیبت فراوان موفق شدن . شام مرغ از بیرون و بادمجان بود اما این بار سفره به سبک سنتی .بقیه توضیحات رو روی عکسها میدم سفره ی شام البته با پوزش عکس بهتری از سفره ندا...
19 آبان 1392

بیست ماهگی

دیروز یازدهم تیرماه مصادف بود با بیستمین ماهگرد من. مامان هم برام یه کیک خوشمزه و خوشگل پخت و منم شمعهای روش که مامان برام روشن کرده بود رو فوت کردم و تا خاموش میشد برای خودم دست میزدم و هورا میکشیدم و از مامان میخواستم تا دوباره روشن کنه و منم فوت کنم. گه گاه ناخنکی هم به توت فرنگیهای روی کیک میزدم وتا مامان حواسش نبود یه گاز ازش میخوردم لباسی هم که پوشیده بودم رفت برای شستن چون هم شکلاتی شده بود هم آب توت فرنگی روش ریخته بود.  همین جام بگم یکی دیگه از انواع توت هایی که خیلی دوست دارم توت فرنگیه. خلاصه مامان کلی ازم عکس گرفت البته نا گفته نماند که از این حدود بیست  سی عکس سه چهار تاش بیستر خوب نشده چون عکسها رو با موبایل میگرفت هم کیفتش خیلی...
9 مهر 1392

افطاری

پنجشنبه نهم ماه مبارک رمضان افطار مهمان مادر جون بودیم باغ پرندگان قمصر. ساعت هفت بود که با مامان و بابا حاضر شدیم و رفتیم دنبال مادر جون و دایی جون تا باهم بریم توی مسیر هوا کمی گرم بود ولی اونجا هوا خوب بود و نسیم خنکی هم میوزید و ما ترجیح دادیم بیرون و در هوای باز بشینیم .فضای زیبایی بود همه جا سرسبز با آبنماهای خیلی قشنگ منم که عاشق آب و آب بازی اول شروع کردم به قدم زدن و کم کم دستم رو به آب میزدم و در کنار جویهای آب راه میرفتم چیزی نگذشت که با کفش وارد آب شدم وشروع کردم به بازی البته پرهامم منو همراهی میکرد وقتی  که عرشیا هم اومد جمعمان جمع شد یک دست لباس اولی که کاملا خیس شد و مامان که یه ساک پر لباس برام  آورده بود زحمت تعویض رو کشید ا...
9 مهر 1392

قمصر

چند روزی هست که سرما خوردم و همراهش تب بالا حدود چهل درجه مامان هم مشغول مریض داری برای همین این پست عقب افتاد ولی الان خدا رو شکر بهتر شدم و مامان تونست این پست رو برام بنویسه خلاصه در ماه رمضان چند بار برای افطار باتفاق خانواده رفتیم قمصر. خیلی خوش میگذشت ولی من یک لحظه هم نمینشستم و مدام در حال راه رفتن و بدو بدو بودم اینقدر که از چشم مامان و بابا دور میشدم و اونها باید بدو میومدن منو میگرفتن چون هم مسیرها پله داشت و میترسیدن بخورم زمین  هم خیلی شلوغ بود و امکان گم شدنم بود  یه سری مامان برام اسباب بازی هم اورد تا شاید با اونا سرگرم بشم و بشینم به بازی که این هم جواب نداد بخاطر همین مامان وبابا همیشه باید هوای خوب قمصر رو بیخیال میشدن و زو...
9 مهر 1392

وقایع الاتفاقیه

اتفاقات اخیر و کارهای جدیدی که از ترس فراموش شدن تصمیم گرفتیم بیایم بنویسیم تا ثبت بشه .اولیش استفاده از کلمه باباست چطوری مثلا مامان صدام میزنه میگه آیدا گشنته نهار میخوای میگم نه بابا . میگه اینهارو شما  ریختی میگم نه بابا . مامان میگه فلان کارو دوست داری انجام بدیم میگم نه بابا . البته این دیگه یه کم قدیمی شده و جدید ترش استفاده از ای باباست . مثلا دارم بازی میکنم یه دفعه یه چیزی از دستم میافته میگم ای بابا . یا هر کار دیگه که اون جور که باید انجام نمیشه میگم ای بابا .البته قبلا میگفتم با بابا ولی الان قشنگ میگم ای بابا.یکی چیز دیگه که جدیدا یاد گرفتم خوامه. وقتی چیزی رو میخوام میگم خوام هرچی هم بهم میگن آیدا بگو میخوام بازم میگم آب خوام ....
9 مهر 1392