آیدا آیدا ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

آیدا جون ما

گردش روز جمعه

جمعه صبح بااتفاق مامان و بابا راه افتادیم به سمت نراق چون بابا یه گزارش کار یا تحقیق رو باید به استادش تحویل میداد ما هم ساعت نه بود که حرکت کردیم وقتی رسیدیم بابا رفت دنبال کارهای خودش منو مامان هم مشغول عکاسی حالا از قشنگیهای جاده بگم که همه جا پر برف .کوهها که همشون از تابش خورشید برق میزدن خلاصه که خیلی دیدنی بود.  اینجا قسمت گردنه ی نراقه که یه جایی هست که آب از دل کوه بیرون میاد و لوله کشی شدست و البته دست نخورده که آب بسیار گوارایی داره با منظره ای زیبا. بعداز اینکه بابا تو دانشگاه کارش تموم شد حرکت کردیم به سمت زیارت سلطان علی ابن محمد باقر واقع در مشهد اردهال. من با مامان رفتیم قسمت خانمها و زیارت کردیم . ...
13 بهمن 1392

دوری ده ساعته

دیروز قرار بود مهمان داشته باشیم آخه چند تا از فامیل مامان یه دوره ی زنونه دارن که تقریبا هفته ای یه بار ویا هر وقت که صاحب خونه آمادگیشو داشته باشه برگذار میشه . این بار هم نوبت ما بود و مامان همه چیزو در نظر گرفته بود از امتحانات بچه ها و امتحانات بابا و ...خلاصه مهمونی شد دوشنبه . مامان تقریبا بیشتر کارهاشو کرده بود غیر از  تمیز کاری خونه که گذاشته بود برای همون روز تا دیگه کثیف نشه . همه ی این مقدمه ها رو گفتم تا برسیم به اصل مطلب . از اونجا که وقتی مامان تمیز کاری میکنه اون از یه طرف تمیز میکنه و من یه طرف دیگه کثیف و جلوگیری بشه از اعصاب خوردی و مامان راحتتر کارهاشو انجام بده و به منم سخت نگذره مامان تصمیم گرفت منو بگذاره خونه ی خال...
13 بهمن 1392

22 ماهگی

امروز من بیست و دو ماهه شدم و مامان که میدونه چقدر تولد رو دوست دارم برام کیک پخت و یه تولد کوچولو برام گرفت . تازگی ها یاد گرفتم غیر از چیچ و تتلد میگم شمع البته تعداد کلماتی که میگم خیلی زیاد شده تقریبا هر چیزی رو که بهم میگن میتونم تکرار کنم . این آخرین ماهگرد من قبل از تولدم بود و دیگه میخواهیم خودمونو آماده کنیم برای تولد دو سالگی که مامان از همین الان شروع کرده به تدارک اون . ...
19 آبان 1392

روز دختر

دخترم ای زیباترین و بهترین بهانه ی زندگیم هر چه دنبال واژه گشتم تا تمام عشق و محبتم را با آن نثارت کنم چیزی نیافتم پس به همین جمله ی مختصر بسنده میکنم و با تمام وجودم به تو میگویم                                                                                           دوستت دارم    ...
19 آبان 1392

وبلاگ یکساله ی من

امروز وبلاگ من یکساله شده قبلا مامان خیلی با وبلاگ و  وبلاگنویسی آشنا نبود تا اینکه به توصیه ی دوستان و خوندن چند تا مطلب و وبلاگ با این کار آشنا شد و تصمیم گرفت خاطرات منو برام بنویسه تا بزرگ که شدم اونها روببینم و بخونم و تا حالا یکساله که وبلاگ دار شدم و به امید اینکه سالهای بعد هم ادامه داشته باشه .       ایجا هم دانشگاه قدیم مامان و دانشگاه جدید بابا ست که برای ثبت نام رفته بودیم   ...
19 آبان 1392

سفرنامه مشهد (سیاحتی)

چند وقتی بود تصمیم به مسافرت داشتیم که با توجه به فصل و اینکه سفرمون هم زیارتی باشه هم سیاحتی و از همه مهمتر اینکه طلبیده شده بودیم به زیارت آقا امام هشتم شهر مشهد را انتخاب کردیم تاریخ و مکان هتل معلوم بود چون از طرف بانک بابا هتل آزادی رو گرفته بود فقط مونده بود وسیله سفر .مامان اصرار داشت یا با هواپیما بریم یا با قطار ولی بابا ماشین رو ترجیح میداد البته مامان فقط به خاطر من که فکر میکرد به من توی ماشین با این مسافت طولانی سخت میگذره .نزدیکای سفر دو همسفر هم پیدا کردیم مامانی و بابایی پدری .قرار شد حالا که یک کوپه میشیم قطار بگیریم اما کو بلیط قطار هرچه تلاش کردیم و هر چی آشنا داشتیم رو سر زدیم بلیط پیدا نشد که نشد .خلاصه تنها یک گزینه داشت...
19 آبان 1392

سفرنامه مشهد (زیارتی)

برای زیارت چون مامانی پا درد داشت زیاد نمیتونست بیاد حرم .مامان وبابا و بابایی صبحها بعد از نماز صبح که من خواب بودم میرفتن زیارت ما رو هم بعد از صبحانه میبردن منم توی صحن راه میرفتم و بازی میکردم البته با نظارت کامل اطرافیان از ترس گم شدن. یک دفعهم مامان منو برد نزدیک ضریح برای زیارت ولی چون شلوغ بود و منم از این ازدحام ترسیده بودم زود اومدیم بیرون . عکسهارو با موبایل گرفتم چون بردن دوربین به داخل ممنوع بود     ...
19 آبان 1392

مادر بافت (لباس بافت دست مامان)

توپولویم  توپولو            صورتم مثل هلو            دست وپاهام کوتاهه   چشم و ابروم سیاهه       مامان خوبی دارم       میشینه توی خونه   میبافه دونه دونه      میپوشم خوشگل میشم       مثله دسته گل میشم    ...
19 آبان 1392

عید غدیر

امسال هم مثل سالهای گذشته عید غدیر منزل آقاجونم هستیم بابا از صبح زود رفته منو و مامان هم دیرتر میریم چون خیلی مهمون دارند وتا من بیدار بشم و مامان منو حاضر کنه کمی طول میکشه امسال سبز پوشیدم خوب منم یه سادات کوچولوام و بهش افتخار میکنم .نهار هم همونجا بودیم و عصری رفتیم خونه مادر جون آخه مادر جونم هم سادات هستند خلاصه عید غدیر امسال هم گذشت امیدوارم سال خوبی برای همه باشه .     ...
19 آبان 1392